Saturday, August 10, 2019

بخدا هیچ چیز بجز مرگ خوشحالم نمیكنه

بخدا هیچ چیز  بجز مرگ خوشحالم نمیكنه
بوی تازه رو به مشامم کشیدم.مامان صدام کرد و رفتم بیرون.  
 امین گفت:خب آبجی دبی خوش گذشت؟  
 نگاهم رنگ غم گرفت و به زمین خیره شدم.روزایی که اونجا بودم از جلو چشمم میگذشت.آه عمیقی کشیدم و   گفتم:  
 -دبی خوب بود.همسفر من خوب نبود.  
 امین از سوالی که پرسیده بود پشیمون بود خواست بحثو عوض کنه که گفت:  
 -آبجی اگه گفتی شام فسنجون داریم!  
 سكوت کردم. مجرد که بودم یا اونموقع که با فرزاد زندگی میكردم وقتی اسم فسنجون میومد من یك متر   میپریدم هوا از خوشحالی!ولی حالا بهترین خبرای دنیا منو خوشحال نمیكرد.فسنجون که هیچ!  
 امین بنده خدا که دیگه نمیدونست چی بگه سرشو بعلامت تاسف تكون داد و از اتاق رفت بیرون.خوشبحال   پریناز. حتما با امین خیلی خوشبخت بود.زندگی من و پریناز زمین تا آسمون باهم فرق داشت.امین عاشق پریناز   بود ولی فرزاد...  
 اونشب وقتی دیدن حرف زدن از دبی منو ناراحت میكنه کسی چیزی نپرسید و ترجیح دادن درباره هرچی بجز   من و زندگیم صحبت کنن. بعد از شام رفتم تو اتاقم.پرینازم اومد پیشم.چند دقیقه بهم نگاه کردیم . خودمو   انداختم تو بغلشو زار زدم.  
 من-پریناز اندازه ی دنیا دلم گرفته.دارم دق میكنم.دیگه کم آوردم.خسته شدم.پری اگه بدونی چقد دلم برای  فرزاد تنگ شده.بخدا حاضرم همه زندگیمو بدم فقط چند دقیقه ببینمش.پری بگو چیكار کنم؟من هنوز عاشقشم   چجوری برم تو خونه امیرحسین؟پری دارم دیوونه میشم.دیگه فكرم کار نمیكنه.دلم میخواد بمیرم و این زندگی  نكبتی تموم شه.آخه مگه من چه گناهی کردم که مستحق اینهمه عذابم؟پری دعا کن قلبم وایسته!بخدا هیچ چیز   بجز مرگ خوشحالم نمیكنه.  
 پرینازم با من گریه میكرد.چیزی نداشت که بگه.زندگی من داغونتر از اونی بود که کسی بتونه دلداریم بده.  
 گریه سبكم میكرد ولی درد من با گریه درمون نمیشد.نمیتونستم از دست امیرحسین فرار کنم؛طلاقم نمیداد و   اگر خودم اقدام میكردم یه بالیی سر خانوادم میاورد و من دیگه طاقت این یكی رو نداشتم.  
 ساعت 11 ظهر امیرحسین اومد دنبالم.ناهار خونه عمه بودم.مامان اینا گفتن تازه اونجا بودن و دیگه باهام   نیومدن.منم بزور امیرحسین رفتم.وارد خونه که شدم عمه داشت از پله ها میومد پایین.تا منو دید گفت:بسم   اهلل!چرا این شكلی شدی؟  
 رفتم جلو وباهاش روبوسی کردم.گفتم:چه شكلی؟  
 عمه با کنایه گفت:شكل میت شدی!من نمیدونم این پسره چیه تورو دوست داره؟! از اولش اخلاق که نداشتی!یه   ذره بر و رو داشتی که دیگه اونم نداری!  
 از حرف عمه ناراحت نشدم.امیرحسین هنوز نیومده بود.عمه نشست رو مبل و منم نشستم زیر پاش رو   زمین.گفتم:  
 -عمه تورو خدا امیرحسینو راضی کن طلاقم بده.من بدردش نمیخورم.خودت که میگی نه اخلاق دارم نه قیافه نه   سلامتی.مطلقه هم که هستم.عمه اگه تو بخوای شاید امیرحسین رضایت بده جدا شیم.بخدا یه عمر کنیزیتو   میكنم اگه راضیش کنی.  
 عمه که تاحالا منو انقد حقیر ندیده بود گفت:پاشو پاشو حرفشم نزن.من جرات ندارم اسم تورو بیارم جلوی  امیرحسین! همینم مونده که برم بگم طلاقت بده!اونوقت سرمو میبره میذاره رو سینم.تو هم اگه از زندگیت سیر   نشدی بهتره فكرشو از سرت بیرون کنی.  
 امیرحسین اومد تو سالن و من از جام بلند شدم.امیرحسین با کنایه گفت:  
 -نمیدونستم انقد به مامانم ارادت داری که جلوش زانو میزنی!چی میگفتید؟  
 عمه که ترسیده بود یه وقت امیرحسین قاطی کنه گفت:هیچی پسرم داشت برام از فرنگ تعریف میكرد.  
 امیرحسین با صدای بلند داد زد گفت:منو خر فرض نكن!پرسیدم چی میگفت بهت؟  
 قبل از اینكه عمه جوابی بده خودم گفتم:ازش خواستم راضیت کنه جدا شیم از هم.  
 بازومو محكم گرفت و گفت:چندبار بهت بگم این فكرو از سرت بیرون کن؟من فقط میذارم جنازتو ازم جدا   کنن.دیگه هم دوره نمیافتی به این و اون بگی منو راضی کنن طلاقت بدم.فهمیدی؟  
 بعدم هلم داد رو مبل و خودشم نشست.یه میوه برداشت و پوست کند.گفت:از فردا میریم دنبال کارای   عروسیمون.  
 گریه میكردم.دست امیرحسینو گرفتم و گفتم:امیرحسین توروخدا بیا جدا شیم.  
 امیرحسین چاقویی که تو دستش بود گذاشت زیرگلوم و گفت:طناز خفه شو.  
 عمه که دیگه داشت از ترس سكته میكرد دست امیرحسینو کشید و چاقورو ازش گرفت.گفت:  
 -تمومش کنید دیگه.  
 با حرص به امیرحسین گفتم:اون جشنی که تو بهش میگی عروسی برای من عزاست؛من دنبال کاراش   نمیام.خودت تنها برو کارای عروسیتو انجام بده.  
 امیرحسین با عصبانیت نگام کرد و گفت:به جهنم که نمیای.دو هفته دیگه عروسیمونه.شب جمعه.بهتره خودتو   آماده کنی.  
 یا با من کنار میای و میای تو خونه من مثل آدم زندگی میكنی یا انقد بال سرت میارم که هرروز آرزوی مرگ کنی.  
 نیشخندی زدم و گفتم:من هروقت که تو کنارم باشی آرزوی مرگ میكنم!  
 با پشت دستش زد تو دهنم و داد زد گفت:مگه نمیگم خفه شو؟!  
 عمه بلند شد و منو با خودش برد.خون تو دهنم جمع شده بود.رفتم صورتمو شستم و اومدم بیرون.از عمه   خدا

حافظی کردم و خواستم برم که امیرحسین جلوم وایستاد و گفت:کجا؟هنوز که ناهار نخوردیم.  
 -من خیلی وقته که بجای شام و ناهار از تو کتك میخورم که اونم صرف شد.ممنون.  
 از کنارش رد شدم و رفتم بیرون.رفتم تو کوچه های فرعی که نتونه پیدام کنه.موبایلمم خاموش کردم.دلم   میخواست جایی رو داشتم و فرار میكردم.دلم میخواست از اونجا دور میشدم.یهو یه فكری به سرم زد!تو کیفمو   نگاه کردم به اندازه ی کافی پول داشتم.رفتم ترمینال و یه بلیط گرفتم برای ساری!سوار اوتوبوس که شدم ساعت  چهار غروب بود.نمیدونستم وقتی برم اونجا باید چیكار کنم؟ولی یه حس عجیبی منو به اونجا میكشوند.از شهر که   دور شدیم یاد سفرم با فرزاد افتادم.همه اونجاهایی که ازش عكس گرفته بودم و باهم رفته بودیم یادم اومد.سیل   اشك به چشمم هجوم آورده بود و قصد تمومی نداشت.چهره فرزاد جلوی چشمم بود و یاد نگاهش دلمو   میلرزوند.دلم برای عطر تنش تنگ شده بود.برای گرمای نفساش برای صدای قلبش برای لحن گیراش وقتی که   میگفت دوسم داره.قلبم درد گرفته بود.چندتا نفس عمیق کشیدم ولی فایده ای نداشت. باید تحمل میكردم.  
 ساعت هشت شب بود که اتوبوس تو ترمینال ساری نگه داشت و من یه تاکسی دربست گرفتم و رفتم جلو ویلای   آقای فروزش.یاد خاطراتم داشت دیوونم میكرد و قلبم تند میزد.درحیاط باز بود.تعجب کردم.رفتم تو حیاط ولی   کسی نبود.یكراست رفتم پشت ویلا کنار ساحل.اشك بی صدام دیگه تبدیل به هق هق شده بود و بیشتر از   همیشه دلتنگ فرزاد بودم.برگشتم و رفتم جلو در ورودی ساختمون.دستگیره رو چرخوندم؛ در باز شد.رفتم   تو.همه جا بهم ریخته بود.انگار کسی نبود.رفتم تو آشپزخونه همه جا پر از ظرفای نشسته بود.برگشتم تو سالن   پذیرایی و درجا خشكم زد.چیزی که میدیدم و باور نمیكردم.این امكان نداشت.فرزاد روبروم ایستاده بود و مات   ومبهوت بهم نگاه میكرد.موهاش کوتاه بود؛زیر چشماش کبود بود و استخونای گونش بیرون زده بود.از اون هیكل  ورزیده دیگه خبری نبود.انقد لاغر شده بود و قیافش عوض شده بود که شك کردم فرزاد باشه. اشكام چشامو تار

#طلسم_غم_قسمت_پایانی

افش عوض شده بود که شك کردم فرزاد باشه. اشكام چشامو تار  
 کرده بودن و هرچی پاکشون میكردم تموم نمیشد. رفتم نزدیكتر.خودش بود.هر چقدم که تغییر کنه چشمای   خمار و نگاه شیرینش عوض نمیشه.زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم.  
 فرزاد گفت:طنازم؛ تویی یا بازم دارم رویا میبینم؟چرا از دلم نمیری بیرون؟چرا همیشه با منی؟  
 اونم مثل من باور نكرده بود که این واقعیت باشه.رفتم جلو و دستامو رو صورتش گذاشتم . بغضم ترکید و خودمو  تو بغلش انداختم.سرمو رو سینش گذاشتمو صدای قلبشو گوش دادم.بوی تنشو به مشامم میكشیدم و مثل دیوونه   ها زار میزدم و گردنشو میبوسیدم.فرزاد منو از خودش جدا کرد و کمی عقب رفت.صورتش خیس اشك بود و غم   نگاهش به قلبم چنگ مینداخت.با گریه گفتم:  
 -فرزاد... چه بالیی سرت اومده؟چرا اینجوری شدی؟چرا اینجا تنهایی؟  
 نشست رومبل.نگاهشو از من برنمیداشت.بعد ازچند دقیقه گفت:اینجا چیكار میكنی؟  
 روبروش رو زانوم نشستم و گفتم:دیگه دلم طاقت دوریتو نداشت.از تو به تو پناه آوردم.فرزاد چی شده؟  
 تو چشمام خیره شد و گفت:طناز؛ چرا این شكلی شدی؟  
 اشكام روی گونه هام میریخت.گفتم:بعد از اینكه ازت جدا شدم هر روز مردم و زنده شدم.شب و روزم یكی   شد.حتی یه لحظه از جلو چشمم دور نمیشدی.انقد با عكسات حرف زدم و جوابی نگرفتم دیوونه شدم. فرزاد   میدونی با من چیكار کردی؟چند ماه بعد از طلاق مجبور شدم رضایت بدم امیرحسین بیاد بیرون.مجبورم کرد   زنش بشم.گفت اگر قبول نكنم یه بالیی سر پریناز میاره.هر چی بهش التماس کردم که ازمن بگذره بی فایده   بود.بعد از عقدمون بزور باهاش رفتم دبی. تا یكی نگام میكرد میافتاد بجون من و کتكم میزد.زندگیم شده بود   کتك خوردن و تحقیر شدن.سعی میكرد خودشو بهم نزدیك کنه ولی من ازش متنفر بودم.تا اینكه این اواخر   دعوامون شد و زد دندمو شكست.مامان و بابام مجبورش کردن برگردیم.حالا میخواد جشن عروسی بگیره و منو   ببره خونه خودش.  
 فرزاد اشكاشو پاك کرد وگفت:مگه باهاش زندگی نمیكنی؟چطور حالا میخواد عروسی بگیره؟!  
 من-نه؛ اتاقامون جدا بود.نمیذاشتم بهم دست بزنه.ولی حالا دیگه نمیتونم ازش فرار کنم. فرزاد من هنوز عاشق   توئم؛ چجوری برم تو خونه اون؟چرا با من اینجوری کردی فرزاد؟فرزاد دلم داره میترکه از غصه.یه چیزی بگو.  
 دلم نمی اومد حتی یك ثانیه چشم ازش بردارم.انگار حالش خوب نبود.عرق کرده بود و نمیتونست بشینه.براش یه   بالش آوردم و همونجا رو مبل دراز کشید.سرمو گذاشتم رو قلبش.دستشو کرد تو موهام و گفت:  
 -طناز!  
 دلم برای صداش تنگ شده بود برای اینجوری صدا زدنش.سكوت کردم که دوباره صدام کنه.باموهام بازی میكرد.   دوباره گفت:طناز!  
 بغضمو قورت دادم و گفتم:جون طناز؟  
 -طناز من زندگیتو خراب کردم.منو میبخشی؟  
 اشكام دوباره سرازیر شد.سرمو بلند کردم و دستشو غرق بوسه کردم.گفتم:تو زندگیمو خراب نكردی؛ همه ی  زیبایی زندگی من تو بودی.من با عشق تو زنده موندم.فرزاد دوستت دارم.هنوزم هوای نفسام تویی.ببین وقتی ازم   دور شدی نفس کم آوردم.قلبم جوابم کرده.زندگی بدون تو قشنگ نیست.دیگه تنهات نمیذارم.قول میدم.  
 فرزاد گفت:نمیتونی پیشم بمونی.  
 ملتمسانه گفتم:فرزاد توروخدا بازم نگو که باید برم.فرزاد تو زن داری؟آره؟پریسا کجاست؟  
 چشمای فرزاد به اشك نشست و گفت:پریسایی وجود نداشت!  
 با تعجب نگاش کردم و گفتم:پس چرا طلاقم دادی؟چرا تنهام گذاشتی؟  
 -یادته اونشب باهم رفتیم قدم بزنیم؟با دونفر دعوام شد.یادته؟  
 من-آره.خب چه ربطی داره؟  
 -اونی که بازوشو با چاقو زخمی کرد و بعدم بازوی منو زد؛گفت حالا بی حساب شدیم؛ یادته؟  
 من-آره.  
 - سه هفته بعد از اون ماجرا رفتم آزمایش خون دادم.یه هفته بعد جوابش اومد.طناز من... من ایدز دارم!  
 اشك گرمی روی گونه هام ریخت و قلبمو سوزوند.دستشو پس زدم و گفتم:داری دروغ میگی.میخوای منو گول   بزنی میخوای من برم.میخوای بازم تنهام بذاری.داری دروغ میگی.لعنت به من!  
 پیشونیمو گذاشتم رو قلبش و با صدای بلند گریه کردم.یعنی دلیل جدایی ما این مریضی لعنتی بوده؟لعنت به   من!اگر اون شب اصرار نكرده بودم که بریم بیرون االن فرزادم سلام بود.  
 فرزاد سعی میكرد آرومم کنه.گفت:طناز!گریه نكن طاقت دیدن اشكاتو ندارم.  
 من-همش تقصیر من بود.من گفتم بریم بیرون.من اصرار کردم.منه احمق زندگیمونو خراب کردم.  
 فرزاد سرمو بوسید.آرامش دنیا به جونم ریخت.گفت:قسمت این بوده عزیزم.تقصیر هیچكس نیست.طناز بیا امشبو   خراب نكنیم.میدونی چقد حرف دارم باهات؟  
 سرمو رو سینش گذاشتم.صدای قلبش برام از هر آهنگی شنیدنی تر بود.صورت مهتابیشو میدیدم و باور نمیكردم   این فرزاد من باشه که به این روز افتاده.با موهام بازی میكرد و چشم ازم برنمیداشت.گفت:  
 -طناز اون شبی که ازت جدا خوابیدم یادته؟رفتم رو مبل دراز کشیدم؛میدونی تا صبح چی کشیدم؟فكر اینكه تا   آخر عمر ازت محروم شدم منو تا مرز جنون می

كشید.اونروزی که به پام افتادی و ازم خواستی بمونم یادته؟طناز  قلبم داشت وایمیستاد وقتی اونجوری گریه میكردی؛وقتی میدیدم چقد دوسم داری دلم برات ضعف میرفت؛ همه   وجودم تورو میطلبید ولی نمیتونستم دم بزنم.طناز یادته اونروز گوشه باغ پیدات کردم؟شعر فروغو برام   خوندی؛گفتی :  
  آه ای آنكه غم عشقت نیست ؛ میبرم بر تو و بر قلبت رشك طناز قلبم داشت از سینم درمیومد.من برای تو   میمردم و تو فكر میكردی من دوستت ندارم.دلم میخواست خودمو میكشتم ولی اون حال و روز تورو نمیدیدم.  
 اونشب که ازت جدا شدم اومدم اینجا.غم دنیا تو دلم بود.همه جا پر از خاطرات تو بود؛ داشتم دیوونه میشدم.آرزو  میكردم برگردیم به عقب؛به روزای خوشمون؛آرزو میكردم اونشب بیرون نمیرفتیم ولی افسوس که روزگار با کسی   نساخته که با ما بسازه.سرمو میكوبیدم به دیوار و زار میزدم. از اینكه تو فكر میكردی من دوستت ندارم بیشتر   عذاب میكشیدم.همه زندگیم تو بودی ولی مجبور بودم اونجوری ترکت کنم.وقتی از اون خونه رفتید احساس  کردم یه چیزی گم کردم.فرنوش با مامانت در ارتباط بود و من کم و بیش از تو خبر داشتم.خانوادم وقتی مریضیمو   فهمیدن دیگه سعی نكردن تورو برگردونن.منم ازشون خواستم بذارن اینجا زندگی کنم.مامانم انقد شكسته شده   که اگر ببینیش باور نمیكنی. بابام یه دفعه سكته کرده و حال و روز خوبی نداره. وقتی فهمیدم با امیرحسین  ازدواج کردی و رفتی دبی دیگه دنیا برام به آخر رسید.طناز غم تو منو از پا انداخت. دکترا میگفتن مریضیم به این   زودیا اثر نمیكرد اگر مواظب بودم. ولی من ضعیف شده بودم و بیماریم خیلی زود عود کرد.فكر اینكه تو با یه مرد   دیگه ...  
 فرزاد نفس عمیقی کشید.حالش خوب نبود.تمام تنش عرق کرده بود و رنگ صورتش پریده بود.نمیدونستم چیكار   کنم.پرسیدم قرصات کجاست؟  
 گفت:زندگی بدون تو ارزش جنگیدن نداشت.قرص نمیخورم.  
 خواستم برم زنگ بزنم اورژانس براش مسكن بیارم ولی دستمو گرفت و نذاشت.گفت:  
 -طناز من دیگه زنده بودنم فایده نداره.همش عذابه وقتی تو مال من نیستی.بذار سیر نگات کنم.شاید دیگه  فرصت نكنم. بذار چشمای غزالمو خوب نگاه کنم.میخوام آخرین چیزی که میبینم صورت ماه تو باشه.طناز آرزوم   این بود که یه بار دیگه میدیدمت.دوست داشتم وقتی میمیرم تو کنارم باشی!همیشه فكر میكردم آرزوی مهالیه؛   ولی آرزوم برآورده شده. دیگه غصه ای ندارم. تو هنوزم افسونگر منی.  
 دستش شل شد و سرش رو بالش افتاد.چشماشو بسته بود و دیگه نفس نمیكشید.دستاشو تو دستم گرفتم و   صداش زدم.  
 -فرزاد؛فرزاد به من نگاه کن؛میخوای بازم تنهام بذاری؟من دیگه طاقت ندارم.پاشو فرزاد؛ توروخدا از پیشم نرو.  
 ولی فرزاد جواب نمیداد.دستاش سرد بود.سرمو رو قلبش گذاشتم ؛ قلبش دیگه نمیزد.حلقه ی ازدواجمون هنوز   تو دستش بود.دستشو چندین بار بوسیدم. یعنی فرزاد من مرده بود؟!...  
 بغض راه گلومو گرفته بود و نمیتونستم نفس بكشم.سرم رو قلبش بود.قلبی که دیگه نمتپید!قلبم گرفت؛خون تو   سرم میجوشید و احساس میكردم پاهام بیحس میشن.نفسم بند اومد و چشمامو بستم.  
 طناز به وعده ی خود عمل کرد و به قلبش فرمان ایست داد! امیرحسین با دیدن جسم بی جان طناز کنار فرزاد ؛   به جنون رسید. شاید عذاب وجدان او را رها نمیگذاشت یا شاید اون نیز عاشق بود...  
 در غروبی بارانی؛ پیكر دو جوان در کنار یكدیگر به خاك سپرده شد و قلبهایشان در دل خاك آرامید.کسی چه   میداند؟ شاید آنشب طناز عروس حجله فرزاد بود و برای محبوبش افسونگری میكرد...

No comments:

Post a Comment